تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

نامه ای به دخترم- 1-خاطرات دوران بارداری در یک نظر

بالاخره 9 ماه انتظار به پایان رسید . تاریخ زایمانم رو دکتر 16 اردیبهشت اعلام کرده بود ولی با  1 هفته تعجیل بدنیا آمدی. دیگه همین روزها منتظرت بودم میدونستم یواش یواش بایستی هوس اومدن کنی. 9 ماه با همه سختیها و شیرینیهاش گذشت. این 9 ماه رو تو ذهنم مرور میکنم .  از روزی که شک بردم شاید باشی ولی علائم حضورت کم بود.  تا روزی که گفتند فضایی برایت هست ولی خودت هنوز نیستی . تا روزی که گفتند خودت هم هستی ولی قلبت هنوز نیست و هنوز نزده - هنوز تشکیل نشده.  تا روزی که گفتند مشکوک به سقطم. روزی را بیاد می آورم که همه این شک و شبهه ها با دیدن یک لوبیای سفید کوچک تو دلم و شنیدن تاپ تاپ قلبی کوچک برطرف شد و چه زیبا ...
18 تير 1390

نظرات بابا حسین در وبلاگمون-نظر مامان نسرین

بابایی دیروز بعد از مدتها به وبمون سر زده(چون خیلی کار داره وقت نمیکنه) و یه عالم هم واسمون نظر نوشته. مرسی بابایی خیلی ذوق کردیم نظراتت رو دیدیم.... تارای مامان در حال نشستن روی مبل و لم دادن | حسین 18:28 13 تير 1390   امروز کلی تو وبلاگ دخترم بهم خوش گذشت . مرسی سارا [Web] - [E-Mail] [ پاسخ ] [ حذف ]         بابا جون روزت مبارک | حسین 18:25 13 تير 1390   می بینی مامانت چقدر هنرمنده تارا [Web] - [E-Mail] [ پاسخ ] [ حذف ]         درد و دلی دخت...
14 تير 1390

ماه اول-ماجرای زردی-اولین حمام-شب شیش-...

٨٩/٢/١٤ شروع زردی - شما از امروز که روز سوم تولدت هست زردی داشتی و برات دستگاه گرفتیم و شما میبایست زیر دستگاه باشی تا زردیت خوب شه. چشمهای کوچولوت رو باید با یه نوار مشکی بپوشونیم تا نور بهشون نتابه . شما هم خیلی بدت میومد و اذیت میشدی و دوست نداشتی چشمهات رو ببندیم . جیگرم آتیش میگرفت وقتی میکردمت زیر دستگاه.. بابا بزرگیت اومد همراهمون و شما رو آزمایش خون برای کم کاری تیروئید و آزمایش شنوایی سنجی هم بردیم. که خوب بود. ٨٩/٢/١٧اولین حمام - امروز...         به ادامه مطلب مراجعه نمایید ٨٩/٢/١٧اولین حمام - امروز شمسی خانم اومد و بهمراه مامان نسرین شما رو بردند حمام. من خیلی ن...
14 تير 1390

3 روز اولی که به دنیا اومده بودی...

٨٩/٢/١١ دیشب شما نتونستی شیر بخوری و همش گریه میکردی. هنوز یا بلد نبودی سینه بگیری یا جون نداشتی! خلاصه گریه میکردی و بیمارستان را میگذاشتی رو سرت. مامان نسرین هم که پیش ما بود میدوید پرستارها رو صدا میکرد تا بهت سرم قندی بدهند تا گرسنه نمونی. شما یه کم خوابالو تشریف داری و مجبوریم واسه شیر دادن بهت بیدارت کنیم. چون اگر به مدت طولانی شیر نخوری قند خونت میفته پایین... برای شیر خوردن هم باید کمکت کنم ... دکتر متخصص اطفال(ژینوس صراف زاده) هم صبح اومد و قد و وزن و معاینه ات کرد.   قد 50 سانت -  وزن 750/2 کیلو  امروز روز شلوغی بود و علارغم اینکه خوابم میومد همه میومدن دیدنمون و نمیذاشتن یه دقیقه چ...
12 تير 1390

فرشته ای متولد شد - روزی که بدنیا آمدی

89/2/10    دهم   اردیبهشت   هزارو سیصد و هشتادو نه   از شب قبل حالم خوب نبود. صبح روز جمعه هم از شدت درد ساعت 6 صبح بیدار شدم.بابا حسین هم بیدار شده بود و داشت کار میکرد و نقشه میکشید... صبحانه که خوردیم با بابایی رفتیم پیاده روی دور کوچه ها. بابا جواد هم عصر رفت شهداد. من هم تا عصر به اصرار مامان همش راه رفتم و راه رفتم.  (آخه میگن راه رفتن و پیاده روی زایمان را راحت میکنه) تا ساعت 6 عصر درد کشیدم تا اینکه بالاخره بهمراه مامان نسرین و بابا حسین رفتیم بیمارستان. بابا بزرگت اینها – عموها و زن عموهات هم اومده بودند.... از ساعت 6 تا 9 درد کشیدم.  از شدت درد بالا آوردم &ndash...
7 تير 1390

ماه هشت و نه -2 ماه آخری که مهمون دل مامانی

دلم تا ماههای 5 و 6 خیلی بزرگ نبود و از ماه 6 به اون ور داره کم کم بزرگ و بزرگتر میشه... موقع خوابیدن نباید به پشت بخوابم ولی خیلی سخته برای منی که همش به دل میخوابیدم الان دیگه به پشت هم نتونم بخوابم خیلی عذابه. از بس به پهلو خوابیدم استخونهای پهلوم درد گرفته.... گاهگاهی شبها که بیدار میشدم میفهمیدم که به پشت خوابیدم و خیلی میترسیدم و زودی به پهلو میشدم.آخه میگن بچه اذیت میشه به پشت بخوابیم. ممکنه بند ناف دور گردنش بپیچه. هفته 19 = کدو سبز کوچولویی شدی 16 سانتی هفته 21 = حرکاتت باید احساس شود هفته 23 = صداهای بلند را در رحم میشنوی و باعث آشنایی با آن صداها میشود. هفته27 = میتوانی انگشتت را بمکی . 900 گرم وزن . ...
7 تير 1390

4 تیر 90 - آب خوردن از شیلنگ

یکشنبه 90/4/4  برنامه یزد رفتن باباییت کنسل شد و من اینترنتی ریز نمراتش رو براش گرفتم و پرینت کردم تا ببینیم چی میشه... عصر من و شما خونه بابا جواد رفتیم حموم . شما اولش نشستی توی وانت و با اسباب بازیهات بازی کردی ولی وقتی نوبت شستنت رسید خیلی جیغ زدی و گریه کردی و اذیت کردی. همش میگفتی صابون رو بدم دستت تا باهاش بازی کنی . دستت هم که میدادم میکردی تو چشم و دهنت...خیلی صابون دوست داری یه روز هم که صابون رو گاز زدی و خوردی. از حموم هم که در اومدیم رفتی تو حیاط با بابا جواد و لب حوض بازی کردی و خودت رو خیس و کثیف کردی... تازگیها خیلی دوس داری از سر شیلنگ حیاط آب بخوری(البته فکر کنم بابا جواد یادت داده باشه) ...
7 تير 1390